۱۴۰۱ شهریور ۶, یکشنبه

برشی از زندگی قبل از انقلاب

برشی از زندگی قبل از انقلاب

در هفت سالگی به کلاس اول دبستان رفتم . یادم هست که مادرم تابلوی مدرسه را برایم خواند . « دبستان سرلشگر روحانی »
و یک بیت شعر ، « توانا بود هرکه دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود
لباس مدرسه ام یک روپوش خاکستری بود . قسمت دامن آن چین دار بود و یک یقه سفید داشت  که  یک نوار توری دور آن دوخته شده بود . کیف مدرسه ام از برادر بزرگترم که حالا کلاس چهارم بود به من رسیده بود اما هنوز نو نوار بود . !!
خودم با پای پیاده از خانه به دبستان می رفتم و بر می گشتم . ناظم مدرسه یک آقا بود اما مدیر و سایر معلمان خانم بودند .
      یادم هست که خانم معلم کلاس دوم من خانم ... زرتشتی بود . خانمی بسیار مهربان و زیبا بود . روزهای پنجشنبه هر هفته سرصف شاگردان زرنگ تشویق می شدند. در بعد از ظهر همان روز هم  صدای خوش  پدر بزرگم که قرآن می خواند حیاط خانه را روحانی می کرد . !
مادر و مادر بزرگم چادر ی بودند اما  برادر بزرگم خانمش بی چادر و کارمند دانشگاه بود.
در کلاس پنجم دبستان خواهر همان خانم زرتشتی که معلم کلاس دومم بود ، معلمم شد . او نیز بسیار زیبا و مهربان بود . همه ی شاگردان او را دوست داشتند . در این سال دو همکلاسی مسیحی و بهایی هم داشتم . اما برای ما فرقی نداشت و همه با هم دوست و همبازی بودیم .
یک روز که مبصر کلاس برای خرید رومیزی میز خانم معلم از بچه ها پول جمع کرده بود و در یک قوطی کوچک گذاشته بود ، در راه بازگشت از مدرسه آن قوطی از دستش به زمین افتاد و یک ریالی ها روی زمین غلتیدند و بعضی از آن ها در جوی کنار خیابان افتادند .مبصر به گریه افتاد . همه ی  ما یک ریالی هایی را که روی زمین می دیدیم بر می داشتیم و به سرعت خود رابه مبصر می رساندیم و با خوشحالی به او می دادیم بعد همه دورش جمع شدیم  و از او خواستیم تا پول ها را بشمارد .  ده ریال کم بود . همکلاسی بهایی ما  بلافاصله گفت :« من این ده ریال را از قلک پول هایی که عیدی گرفته ام فردا برایت می آورم .»
در ماه مبارک رمضان پدر و مادرم و پدر بزرگ و مادربزرگم روزه می گرفتند و به من و برادرم هم می گفتند اگر دوست دارید روزه « کله گنجشکی » بگیرید . یعنی هر وقت گرسنه شدید می توانید غذا بخورید و دوباره  روزه تان را ادامه دهید .!!
 
پدر بزرگم افسر نیروی انتظامی بود . چهره ای روشن و چشمانی سبز داشت .  یادم هست یک  روز  ساعت سه بعد از ظهر داشتم مشق هایم را می نوشتم که با شنیدن صدای بلند مادر بزرگ از اتاق بیرون دویدم .  پدر بزرگم از سر کار  برگشته بود و چهره اش قرمز و عرق کرده بود مادر بزرگ با دیدن او ناراحت شده بود و به اومی گفت : باز  این وقت روز پیاده آمدی .!! چرا تاکسی یا اتوبوس سوار نمی شوی . ؟!
      
      پدر بزرگم در حالی که کت نظامی اش را بیرون می آورد و به دست مادر بزرگم می داد به سمت حوض وسط حیاط رفت و سرش را در حوض آب فرو کرد و در آورد .!  مادر بزرگ رفت و با یک حوله برگشت و آن رابه سمت پدر بزرگ گرفت ولی او باز سرش را چند بار دیگر  در حوض فرو کرد و در آورد . سپس در حالی که با حوله سر و صورتش را خشک می کرد به مادر بزرگم گفت :
« آخر چند بار بگویم که رانندگان اتوبوس و تاکسی وقتی این لباس را تن من می بینند از من کرایه نمی گیرند و من نمی خواهم مدیون زن و بچه آنان شوم .» !!!
پدر بزرگم به سینما نمی‌رفت اما وقتی من و پدرو مادرم به دیدن فیلم های مرحوم فردین می رفتیم چیزی نمی گفت .
هر ماه یک پارچه فروش دوره گرد به در خانه ها می آمد و به صورت قسطی به اهالی محل  پارچه می فروخت از مادرم شنیدم که او یهودی است .
  قبل از انقلاب  مردم  بیشتر خداشناس بودند و دلشان با خدا بود و این که دیگران از چه راهی می خواهند به خدا برسند برایشان مطرح نبود .
    ملاک خوبی اشخاص درستکاری و صداقت بود .
بنابراین  گفتار و کردار شأن با هم یکی بود و دروغ ، ریا و تظاهر را از صفات زشت اخلاقی  می دانستند .

پروانه علیجانی
۶ شهریور ۱۴۰۱

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر