۱۶۷ -خبر باورنکردنی
در هفته ی آخر فروردین ۷۴ بالاخره من هم از دانش آموزانی که دچار « آنفولانزای چچنی» شده بودند، این بیماری را گرفتم. نمی دانم چرا آن زمان این نوع آنفولانزا همه گیر شده بود.؟! یا چرا به نام «چچنی» معروف شده بود.؟ آیا ویروس آن از چچن وارد کشور ما شده بود.؟!!
روز های تدریس من چهار روز اول هفته بود. روز چهارشنبه به «درمانگاه خیریه تراب» در خیابان شهید کلاهدوز یا همان دولت، رفتم. پس از این که خانم دکتر نسخه ای جهت درمان «آنفولانزای چچنی» برایم نوشت، به خانم دکتر گفتم:« ضمنا من مدتی است که وارد دوران یائسگی شده ام و عادت ماهانه نمی شوم.» خانم دکتر گفت:« اتفاقا در این دوره چه بسیار حاملگی رخ داده است. من جهت اطمینان یک آزمایش برای شما می نویسم.»
با مراجعه به آزمایشگاه همان درمانگاه و ارائه نمونه به آن، قرار شد روز بعد جواب را بگیرم و نزد خانم دکتر ببرم . صبح روز بعد خانم دکتر نگاهی به جواب آزمایش کرد و گفت:« جواب مثبت است و شما باردار هستید.» !!!
به خانم دکتر گفتم:« من باور نمی کنم. چون هیچ تغییری در خود احساس نکرده ام.»!! از خانم دکتر خواستم باز برایم آزمایش بنویسد تا آن را به یک آزمایشگاه معتبر و با سابقه ببرم. این بار به آزمایشگاهی در خیابان پاسداران رفتم و آزمایش دادم. آنها گفتند:« چون سرمان شلوغ است هفته ی بعد پاسخ می دهیم.
من هفته ی بعد مراجعه کردم و پاسخ را دریافت کرده و دوباره به درمانگاه و نزد خانم دکتر رفتم. باز خانم دکتر به من گفت:« جواب مثبت است و شما باردار هستید.»!!
با ناباوری درمانگاه را ترک کردم و عصر همان روز به مطب خصوصی خانم دکتری که متخصص زنان بود مراجعه کردم. ماجرا را برای ایشان بازگو کردم. او گفت:« کاری ندارد. در همین طبقه ی اول این ساختمان سونوگرافی انجام می دهند. من الان دستور سونوگرافی را می نویسم تا شما را سونوگرافی کنند و مسئله کاملا روشن شود.
با نسخه ی خانم دکتر به محل سونوگرافی رفتم. خانم مسئول وسیله ای صاف را روی شکم من که قبلا «ژل» روی آن مالیده بود، می مالید و پس از چند لحظه با مکث گفت:« بع...له شما باردار هستید و ...» من مهلت ندادم حرفش تمام شود از جای خود نیم خیز شدم و از او خواستم مونیتور دستگاه را به سمت من بچرخاند تا آنچه که او نشان بارداری می داند را به من نشان دهد و من با چشم خود ببینم. او هم همین کار را کرد و باز آن شیء صاف را روی شکم من مالید. من چیزی شبیه لوبیا را دیدم که انتهای این لوبیا از هم باز و دوباره بسته می شد.!!! بله من در سن ۴۰ سالگی باز باردار شده بودم.!!! خانم مسئول گفت:« شما در هفته ی دوازدهم بارداری هستید. یعنی الان سه ماهه باردارید.!!!
انگار سطلی از آب یخ روی سرم ریختند.! شنیده بودم که بارداری در سن بالا ممکن است موجب ناقص شدن جنین شود.!! شنیده بودم که ممکن است نوزاد « منگول» به دنیا بیاید.! دوباره با نگرانی به مطب خانم دکتر متخصص رفتم. او گفت :« تحقیقات نشان داده که « منگول» شدن نوزاد به دلیل یک جهش کروموزومی است.» و پرسید:« مگر شوهر شما نسبت فامیلی با شما دارد.»؟ گفتم:« نه ولی دوست دارم مطمئن شوم که این بچه سالم است و اگر نیست قبل از این که به ماه های بعد برسد آن را سقط کنم.»
خانم دکتر یک مرکز پزشکی را در غرب تهران به من معرفی کرد و با نسخه ای که نوشت من و محمد به آنجا مراجعه کردیم. آنها پس از سوال و جواب و پر کردن فرم ها و انجام آزمایش هایی تایید کردند که جنین سالم است و جای نگرانی نیست.
البته خودم از اینکه پس از ده سال از تولد فرزند دومم دوباره باردار شده ام، ناراحت بودم و گریه می کردم. من فردی مذهبی بودم و سقط جنین سالم را گناه می دانستم. به نظرم داشتن دو فرزند برای یک زوج معلم کافی بود و رساندن آنها به مرحله ی دانشگاه و کار و زندگی تلاش و زحمت بسیار لازم داشت. چه رسد به این که حالا قرار است سومی هم به آنان اضافه شود.!!
مادرم با شنیدن حال و روزم به دیدن من آمد. مرا دلداری می داد و می گفت:« صبر کن، ببین بعدها که دو پسر بزرگترت به سلامتی سر زندگی شان می روند، این بچه چقدر به درد شما می خورد. آن زمان دیگر شما مسن شده اید و نیاز به کمک دارید.»!!
وقتی از سلامت جنین و ادامه ی حیاتش مطمئن شدم، خبر بارداری ام را به پسرانم دادم و آنها به قدری از این خبر خوشحال شدند که من متعجب شدم.
پسرها می گفتند:« این بچه پسر هست یا دختر؟» اگر پسر بود اسمش را چی بگذاریم و اگر دختر بود چی؟» خلاصه دیگر ورد زبان پسرها شده بود برادر یا خواهر کوچکتر از خودشان.
خواهرم وقتی ماجرا را فهمید او هم جهت دلداری من گفت:« شاید خدا می خواهد به شما دختری هدیه کند و پسرهایت خواهر داشته باشند.»
https://t.me/Khaterate_khanom_moalem
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر