۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه
" خود کشی معلم بازنشسته بهبهانی"
محمد خاکساری:
آن مَرد، مُرد تا مُرد
خبر کوتاه بود:
یک معلم بازنشسته ی بهبهانی به نام سیف الله «بی دار ی» از سرِ «نداری» خود را به «دار» آویخت. او در یادداشت کوتاهی، با استیصالِ تمام نوشته بود: «ناچارم. نمیتوانم زندگیم را از لحاظ مالی تامین کنم»
به راستی این آخرِ خط است. ما هم باید پیاده شویم و برویم و بمیریم. این عبارتِ تلخ، اسباب خجلت ماست. «شرممان باد». بعد از این خبر خیلی ها باید از سرِ شرمندگی خود را حلقه آویز کنند. درست در روزی که اربابان آموزش و پرورش بهبهان با هم بر سر کرسیِ ریاست مشاجره داشتند، یک معلم دست به انتحار میزند. وای به حال محصلی که در چنین محیطی تربیت شود که معلمش از سر «ناچار»ی و «بیره»یی به مرگ التجا کند.
تلخی خبر از دو سو است: یکی آن که او «آقای معلم» بود و از قشر فرهیخته و دیگر این که از سر «فقر و نیاز» ممات را بر حیات ترجیح داد.
یقین دارم آقای «بیداری» از مرگ «بیزار» بوده است. او زندگی را دوست میداشته و مرگ را دشمن. چگونه میشود کسی که سالهای آزگار، امید به آینده را به شاگردان می آموخته خود از نومیدی و افسردگی در یک آن، خودکشی کند؟ چطور میشود معلمی سی سال در شوکتِ «شغل انبیا» غوطه بخورد و با شعفِ «تعلیم و تعلم عبادت است» پایکوبی و ترقّص کند، آن گاه برای رهایی از تعفن زندگی و شرم نداشتن ها به مرگ پناه ببرد؟
اگر چه آقای «بیداری» در خواب عمیقی فرو رفت، اما مرگ او تلنگری است برای ما خواب زدهای چرت آلوده. پایان او آغاز کلاس درس ماست. پس «زنده باد مرگ»، «مرده باد زندگی». مرده باد من که خبر انتحار معلم علومم را مینویسم. مرگ بر من که در شهرم و در حوالی خانه ام معلمی خود را برای معاش زندگی، حلقه آویز می کند.
آقای معلم لطفانمیر!
آقای «بیداری» لطفن نخواب!
شاید یک روز کسی بیاید و سفره را بیندازد و نان را قسمت کند و مزه ی پپسی را قسمت کند و باغ ملی رفتن را قسمت کند و شربت سیاه سرفه را قسمت کند و نمرهی مریضخانه را قسمت کند و چکمه های لاستیکی را قسمت کند و سینمای فردین رفتن را قسمت کند و هرچه را که باد کرده باشد قسمت کند و سهم ما را هم بدهد.
من خواب دیده ام،
آقای بیداری!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر