۱۵۲- روز اول مهر؛ مسیر پر چالش مبارزه با بدی
روز شنبه اول مهرماه سال ۷۲ ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم. پس از نماز و خوردن صبحانه ای مختصر، مانتو شلوار و مقنعه پوشیدم و از خانه خارج شدم. مسئولیت صبحانه دادن به پسرانم و روانه کردنشان به مدرسه بر عهده محمد شد. خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم. مسیر رفتن به دبیرستان را قبلا یاد گرفته بودم. درست ساعت ۵/۴۵ اتوبوس رسید و سوار شدم. در میدان ۷ تیر از اتوبوس پیاده شدم. به سمت دیگر میدان رفتم و سوار اتوبوسی شدم که به میدان توپخانه می رفت. نزدیک چهارراه مخبرالدوله از اتوبوس پیاده شدم و از خیابان سپهسالار و میدان بهارستان گذشتم و خود را به ایستگاه اتوبوسی که به میدان کلانتری می رفت رساندم. این اتوبوس کنار پارکی که نزدیک وزارت ارشاد بود توقف می کرد. در آخرین ایستگاه یعنی میدان کلانتری پیاده شدم و با طی مسافتی کوتاه وارد دبیرستان کوثر شدم.
ساعت ۷/۳۰ زنگ می خورد و من ساعت ۷
اولین نفری بودم که وارد دفتر دبیرستان شدم. وقتی همکاران یکی یکی وارد می شدند از جای خود بلند می شدم، به آنها سلام و صبح بخیر می گفتم و خود را معرفی می کردم.
خانم مدیر پس از انجام مراسم صبحگاه و سخنرانی در مورد آغاز سال تحصیلی به دفتر آمد و به یکی از معاونین گفت که مرا به کلاس اول رشته علوم انسانی ببرد و به دانش آموزان معرفی کند.
این کلاس در طبقه ی سوم بود. با ورود من و خانم معاون مبصر کلاس برپا گفت و دانش آموزان برخاستند و من و خانم معاون با گفتن بفرمایید و حرکت دست آنها را به نشستن دعوت کردیم. خانم معاون من را در چند جمله به دانش آموزان معرفی کرد و خداحافظی کرد و رفت.
کلاس، بزرگ و پر نور بود. با نگاه به جمعیت کلاس حدس زدم که تعداد دانش آموزان بیش از حد استاندارد است. پشت میز معلم قرار گرفتم و دفتر کلاس را باز کردم و نگاهی به آخرین عددی که در کنار آخرین اسم قرار داشت انداختم. حدسم درست بود. ۴۳ دانش آموز در کلاس حضور داشتند.!
ابتدا آغاز سال تحصیلی را به دانش آموزان تبریک گفتم و بعد از آنها خواستم با خواندن نام آنها از روی دفتر کلاس از جای خود برخیزند تا با یکایک آنها آشنا شوم. به این ترتیب قسمت حضور و غیاب کلاس هم انجام شد. بعد من درباره ی روش تدریس خود و انتظاری که از آنها به عنوان دانش آموز دارم را توضیح دادم.
دانش آموزان فعلآ برنامه هفتگی نداشتند و به همین دلیل فقط برخی از آنان کتاب های مربوط به من را همراه داشتند. من به تناسب وقت باقی مانده تا زنگ تفریح فقط یک قسمت از درس اول کتاب ادبیات فارسی را روی تخته سبز رنگ و بزرگ کلاس نوشتم و مفهوم آن را توضیح دادم.
زنگ دوم و سوم هم در دو کلاس اول علوم انسانی همین برنامه اجرا شد. پس از تعطیل شدن دبیرستان در ساعت ۲ بعدازظهر خود را به ایستگاه اتوبوس در میدان کلانتری رساندم و سوار شدم. همان مسیری را که صبح طی کرده بودم دوباره طی کردم، با این تفاوت که صبح مسیرها خلوت بود و اتوبوس ها با سرعت بیشتری حرکت می کردند اما بعد از ظهر خودروهای بیشتری در خیابان ها بودند و با تعطیلی همزمان مدارس جمعیت بیشتری هم به وسایل نقلیه رو آورده بودند.
نتیجه آن که، مسیری که صبح در زمانی حدود یک ساعت و ربع طی شد در هنگام بعد از ظهر بیش از دو ساعت طول کشید تا من به منزل رسیدم.!!
وقتی وارد خانه شدم، محمد و بچه ها منتظرم بودند. خستگی راه، گرمای اتوبوس پر جمعیت و شلوغی خیابان ها را با دیدن پیشباز محبت آمیز و چهره های خندان آنان، فراموش کردم. حس کردم اولین روز کارم، هرچند طولانی و پرچالش، مسیری است که جهت مبارزه با بدی و پلیدی می پیمایم. به این فکر کردم که هر روزی که در کلاس می گذرانم، نه فقط برای دانش آموزانم، بلکه برای خودم هم فرصتی برای ساختن آینده ای بهتر خواهد بود.
https://t.me/Khaterate_khanom_moalem
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر