✍️ یادداشت یک معلم بازنشسته :
من معلمم .
سی سال پای تخته ایستادم، گچ خوردم، حرف زدم، نصیحت کردم، اشک ریختم، و به شاگردانم گفتم:
"دانش، کلید آینده است."
و در اين مسير پرتلاطم موی سپید کردم.
حالا بازنشستهام.
ماه به آخر نرسیده، حقوقم میرسد — عددی درشت روی کاغذ: بیستوپنج میلیون تومان !!!
همان عددی که روی کاغذ برق میزند، اما در زندگی واقعی، حتی بوی گوشت هم نمیدهد.😫
زمانی، با همین پول میشد جهیزیه خرید. صاحب خانه شد ، خودرویی تهیه کرد و ....
اما امروز،فقط می توانم با آن یک نان سنگک بخرم . !
سالهاست از خیر گوشت قرمز ، ماهی و میگو ، میوه ، درمان ، لباس نو ، و.....
گذشته ام ، چرا که توانش را حاکمیت جبار از من سلب کرده است . !
حاکمیتی که هست و نیست مملکنم را به غارت و تاراج برده است !
حکومتی که بودجه میهنم را به پای اعراب غزه، فلسطین، یمن ، سوریه، و .... ریخته است 😱
و همکار مرا که از روی درد فریاد می کشد ، به صلابه کشیده است و با داغ و درفش و مشت آهنین، پاسخش را می دهد . !!😩
نان سنگکی می خرم و می نشینم بر لب جوی و گذر حسرتبار عمر را می نگرم و به حسرتها، محرومیت ها، بیماریهای جورواجور درمان نشده ، شرمندگی هایم در مقابل زن و فرزندانم می اندیشم .!
به نان سنگک می نگرم و با دقت میشمارم که مبادا یکی از دانههای کنجدش بیجهت روی زمین بیفتد. !
من درس "شرافت" دادم، نه "زرنگی".
درس "قناعت" دادم، نه "حرص".
اما حالا میبینم حکومت مطلقه ، برعکسِ کتابهای درسی من، پاداشِ صداقت را با محرومیت میدهد.
بازنشستهام، ولی ذهنم هنوز پای تخته است؛
مینویسد با گچ نامرئی:
<< ارزشِ انسان، دیگر با علم سنجیده نمیشود،
با اسکناس سنجیده میشود. >>
من ماندهام با ۲۵ میلیون تومان —
عددی که فقط برای زنده ماندن
-اونهم با عسرت و سختی -
کافیست، نه برای زیستن.
' 1404/07/30
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر